گاهی وقتا توی ذهنمون تفکرات و موضوعات مختلفی وجود داره که توی ذهن آنها را به آسانی می شه حلاجی کرد و در مورد آنها داستان سرایی کرد اما وقتی می خوای اونارو روی کاغذ و یا توی وبلاگ بیاری واقعا مشکل می شه و نمی شه آنها رو به صورت ادبی جمله بندی کرد بخصوص برای افرادی که رشته ی تخصصی شون ادبیات و ... نباشه.
اما خوبی وبلاگ اینه که همه ی افراد از آماتور گرفته تا حرفه ای ها می تونن نظرات و عقاید و خاطرات خودشون رو بر اساس میزان درک شون از ادبیات بنویسن. و خیلی از همین افراد هم به راحتی می تونن منظور و احساس شون را به دیگران برسونن.
تابستان خوزستان
تابستان جنوب،تابستان طاقت فرسایی است. وقتی به آسمان جنوب نگاه می کنی می بینی تابش خورشید اجازه نمی ده رنگ واقعی آسمان را ببینی و انگار آسمان رنگ خودشو از دست داده. وقتی صبح از خواب پا می شی و به فکر اینکه روز خوب و مطبوعی را در پیش خواهی داشت، و وقتی عصر می شه و برای پیاده روی به خیابون می ری تابستون باد گرمش رو نثارت می کنه. و وقتی در روز های شرجی جنوب با لباس های اتو شده بیرون می ری و وقتی بر می گردی کاملا خیس شده ای و چند کیلویی وزن کم کرده ای آنوقت می فهمی تابستون جنوب چه تابستون طاقت فرسایی است.
((خانه ی دوست کجاست؟)) در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
(( نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است.
می روی تا ته آن کوچه که او پشت بلوغ سر بدر می آورد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بر دارد از لانه ی نور
و از او می پرسی خانه ی دوست کجاست؟))
سهراب سپهری