"دوست من، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه ،چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر، اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم..."
استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد و گفت:
- "آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن."
- "اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است!!!"
و فیلسوف نیز ساکت ماند... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد.
این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع، از آن خانواده تقاضای بخشش کرده و به ایشان کمک مالی نماید.
اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه داده ، ماشینی که در گاراژ پارک شده بود و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. لذا در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.
سوال کرد:
- "آن خانواده که حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟"
جوابی که دریافت کرد این بود:
- "آنها همچنان صاحب این مکان هستند!!!"
وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات استاد فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان زندگی به آن خوبی شده اند.
آن مرد گفت:
-"ما دارای یک گاو بودیم، اما آن حیوان از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن، به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و همچنین با خود فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت؛ اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم!!! هرگز به این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد آن گاو مرد!!!"
پائولوکوئیلو
روز بعثت حضرت رسول (ص) را به جهانیان بخصوص دوستان خوبم تبریک می گم. امسال روز تولد من و تولد وبلاگم مصادف شد با بعثت حضرت رسول(ص).
فردا وبلاگم یکساله می شه و خودم 23 ساله خوب بهر حال یک سال از تاسیس این وبلاگ گذشت و همچنین یک سال به سنم و به تجربیاتم اضافه شد. طی این یک سالی که از ایجاد این وب می گذره با وب های زیادی آشنا شدم با عقاید مختلف و گاهی از ایده هایی که اون وبلاگ ها داشتن استفاده کردم. در طی این مدت دوستان خوبی به جمع دوستانم اضافه شد که با نظراتشون منو مورد لطف قرار دادند.
از تمامی کسانی که در این مدت یکسال منو همراهی کردند بخصوص وب های خاطرات روزانه ، پاپتی ، کلبه تنهایی من ، بهونه بی بهونه ، تنها ماندگار ، سیر و سلوک من ، دختر دبیرستانی و یاس و...... صمیمانه تشکر می کنم.
***تولدم مبارک***