داستان کوتاه زیر رو خوندم گفتم بگذارم توی وبلاگ شاید کسی بخواد بخونه:
کرکس سالخورده گفت:
فرزندان من ! در صورتیکه سر مشقهای مرا دیده اید، بنصایح من محتاج نیستید. مشاهده کرده اید که مرغ را از مزرعه، خرگوش را از صحرا ، بزغاله را ازچراگاه ربوده و اسیر چنگال خویش ساخته ام. شما اکنون فهمیده اید که چگونه چنگ فرو برید.
غالبا از گوشت انسان بشما ضیافت داده ام ، البته طعم آن غذای لذیذ را بخاطر دارید.
کرکس های جوان گفتند:
بما بگوئید انسان را در کجا می توان یافت. چرا هرگز یک آدم را بآشیان ما نیاورده اید؟
انسان بسیار سنگین است . وقتی او را پیدا می کنیم آنچه از دست ما برمیاید این است که گوشتش را قطعه قطعه کرده، استخوانش را در زمین بگذاریم.
در اینصورت برای کشتن او چه تدبیری بکار میبرید؟
ما ، نه در قوه ، نه در مکر خدعه ، بانسان شباهت نداریم! اگر طبیعت که آدمی را محض احتیاج ما ذخیره نموده، سبعیت غریبی در او بودیعه نمیگذاشت کرکسان نمی توانستند ذائقه ی خود را با چاشنی این خوراک آشنا کنند. اکثر اوقات دو گروه از آدمیان بیکدیگر رسیده، با هیاهویی عظیم زد و خورد می نمایند. از مصادمه ی آنها هوا پر از آتش می شود، همینکه این داد و فریاد را شنیدید و این شعله ها را دیدید ، با کمال سرعت بهمان سمت بروید. در این وقت این دو دسته بکشتن هم مشغولند !
-------------------------------------------------------------------------------------------
یادمه بچه که بودم فکر می کردم اگه تلوزیون را خاموش کنم هر چی داره نشون می ده همونجا پاز می شه! چندین بار که داشتم کارتون نگاه می کردم این کار رو انجام دادم اما وقتی برمی گشتم و اونو روشن می کردم می دیدم تموم شده !!؟
سلام
داستان تامل برانگیز و واقعیتی انکارناپذیر را بازگو کردید
نگاه تیزبینانه ای دارید:)
موفق باشید