نشانی

در دنیایی که حتی کوچکترین چیز های بین ما می تواند تغییر ایجاد کند شادی و محبت فراتر از بدی خواهد بود.

نشانی

در دنیایی که حتی کوچکترین چیز های بین ما می تواند تغییر ایجاد کند شادی و محبت فراتر از بدی خواهد بود.

سفر به فراسو

 خسته بودم به همین خاطر خیلی زود خوابیدم .یهو از خواب پریدم .خواب بدی دیده بودم پا شدم آب سردی به صورتم زدم اما اون خواب از یادم نمی رفت. شال و کلاه کردم و از خونه بیرون زدم نمی دونستم کجا دارم می رم. ساعتم رو نگاه کردم 10:30 شب بود.هوا سرد بود و تاریک .از کوچمون گذشتم و وارد یه خیابون تنگو تاریک شدم هیچکی اونجا پر نمی زد نمی خواستم واردش شم اما یه صدا هایی من رو کنجکاو کرد که برم.خیابون یه شیب کمی به سمت بالا داشت.یه مقدار که جلو رفتم ته خیابون یه نوری می درخشید خیلی برام جالب بود احساس کردم اولین بار این نوع نور رو می بینم او نور من رو به سمت خودش کشوند.توی این خیابون کوچه هایی هم بود. داشتم به سمت نوره می رفتم یهو کسی صدام کرد.هی آقا کجا میرید؟من اول ترسیدم اما دقت که کردم یه مرد چاق رو توی تاریکی دیدم که رو کارتون نبش یک کوچه خوابیده بود.من گفتم دارم می رم سمت اون نوره گفت با با خودت رو خسته نکن اونجا چیزی نیست از کوچه ی پنجم برو تو یه کم که رفتم  وارد کوچه شدم تاریک بود ته کوچه نوری سوسو می کرد وسط کوچه که رسیدم با خودم گفتم من اینجا چیکار می کنم چرا حرف اون مردو گوش کردم اصلا هدفم چیه ؟ دیگه انگار مجبور بودم . به سمت نوره که می رفتم یهو نوره چشمک زدو خاموش شد همه جا تاریک شد ترسیدم و برگشتم انگار یه کسی پشت سرم بود قدمامو تند کردم و از کوچه بیرون زدم قلبم داشت تالاپ تولوپ می کرد دوباره مجبور شدم به سمت همون نور ی که ته خیابون بود برم همینطور که می رفتم دو نفر رو دیدم بازم همون سوال مرد قبلی رو پرسیدن منم همون جواب قبلی رو دادم یکیشون گفت برو سمت نور اما یکی دیگه گفت نه از همین کوچه بغلی برو تو دیگه حرف دومی رو گوش نکردم و به سمت نوره به راه اوفتادم هرچی به نوره نزدیک می شدم گرم تر می شد و رفتم و رفتم دیگه به نوره داشتم نزدیک می شدم خیلی گرمم شده بود بعضی از لباس هامو در اوردم کلاه و پلیورم رو. وارد نوره شدم چشامو می زد بهمین خاطر چشامو بستم تو این فکر بودم که این نور به کجا ختم می شه چشامو باز کردم احساس کردم کسی پشت اون نوراس نوره کنار رفت اوه ه ه ... این که مامانم بود. مامان نوره چرا دست توه .مامان :چی می گی .چراغ قوه است اومدم اینجا دنبال چراغ شارژی می گردم مامان چرا گرمه بابا برقا رفتن دیگه .جا خوردم اطرافم رو نگاه کردم .آره رو تختخواب ولو شده بودم و تی شرتم رو هم از گرما در اورده بودم تازه فهمیدم که خواب بودم.     

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:03 ق.ظ http://blueorange.blogsky.com

در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
سلام. ممنون. انشاالله نوبت شما هم بشه. پایان نامه و دفاعو .. رو میگم. :-)

خوم :-) سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:24 ب.ظ

جالب بود. چنین اتفاقاتی برای منم زیاد افتاده. به خصوص موقع ظهرهای تابستان که من خواب بودم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد